قطار ریخت به شهر و رسید دریا، رود زنی پیاده شد و رفت، مرد غمگین بود

به گزارش مجله سلو بلاگ، فریدون صدیقی ـ استاد روزنامه نگاری:باران رفته بود اما هوایش جامانده بود روی نیمکت، روی راه نرفته در پارک در عصری که از تنهایی حوصله اش سررفته بود و می خواست کسی پا بر سرش بگذارد.

قطار ریخت به شهر و رسید دریا، رود زنی پیاده شد و رفت، مرد غمگین بود

باران رفته بود، آخرین شنبه بهمن به وقت نودوهفت بود و من پیرتر از دیروز بودم. کسی صدایم کرد، برگشتم اما کسی نبود، خیالش بود با آن دو چشم افسونگر که شبیه مه گمشده در جاده آمل بود؛ همانی که روزگارم را عاشق تر از مجنون کرد.

آن کس که اینها را تعریف می کرد36 ساله بود و اتفاقی در تله سفر من افتاده بود که ازجایی آشنا به جایی غریبه می رفتم. او مسافربر بود. یادم نمی آید که چگونه اسیر نکته هایی از من شد که از دل پرآشوبش گفت و اضافه نمود؛ آیا برای یک عشق قدیمی درمانی وجود دارد؟ و من گفته بودم؛ آری با عشق بمان! و او شرح داد: 2/5 سال است جدا شده ایم، بی فرزند، بی آینده و امید به زندگی مشترک تا اینکه دلم برای شنیدن صدایش کبوتر شد. پیغام دادم. جواب داد. صدایش همچنان قناری بود.

پس من دوباره دل ای دل شدم تا یادم بیاید بدون باختن، برنده ای وجود نخواهد داشت. حالا هر از گاهی در کافه ای زل می زنیم به خاطرات، حال هردویمان بد نیست و به خوبی می دانیم اگر رؤیا ببافیم و به دلبندی حتی اگر یک انگشت بدهیم او تمام دست دلت را خواهد گرفت که نباید دوباره چنین بادا. من گفته بودم چرا؟ و او گفته بود چون بدون نان و نمک عشق وجود ندارد. این را همه رانندگان اسنپ در همه جهان می دانند و همه مسافران جهان هم باخبرند.

من اما گفته بودم با همه اینها باید کسی را دوست داشت نه حتی به خاطر شیرین یا فرهاد به خاطر خودت تا تاریکی را روشن کنید. او اما هیچ نگفت و در سیگار دود شد وقتی من از ماشین پیاده شدم. راست این است در چهارفصلی که آشفته است من و شما و آقا و خانم سیب هم می دانیم در جهنم هم می توان دوست پیدا کرد، می توان دوباره عاشق شد. من کلاغی می شناسم که یک عمر عاشق پنیر لیقوان با گردوی دماوند بود. من حتی درخت سیبی دیدم که روی پوستش قلبی بود که تیر نخورده بود. من راننده مترویی دیدم که روی دست چپش نوشته بود

یا عشق یا مرگ! کنار پنجره مان، جای خالی من وتو دهان باز جهان، جای خالی من وتو صدای سبزشدن های دو گل وحشی به خواب یک گلدان، جای خالی من وتو

سال های دور و دیر هم بازآمدن رسم زمانه بود. چرا؟ چون یا کسی نمی رفت و یا از سر اجبار در قهر هم بازمی آمد، کم و خیلی کم بودند مردمانی رفته که دگربار دل آویز دلبر قدیمی شوند و دوباره زیر یک سقف جا بگیرند چون همه دلدادگان روزگار آقای بنان و خانم دلکش می دانستند راز خوشبختی در دلدادگی پنهان و سر به مهر است حتی اگر چون باران در زمین لم یزرع، بی حاصل باشد. این را بانویی در هزار سال پیش راز نهان خواهرم پروانه نموده بود و تا انتها عمرپای بند دل ماند و در خانه بخت را نگگردد. راست این است در روزگاران حیاط های آجری و حوض های رفاقت گربه با ماهی و بردباری در پای عشق قدیمی مثل لذت بردن از باران به وقت غیبت چتر و کلاه بود که هرکس را فردین و غزلخوان فروزان می کرد.

زنی که با چمدان، شاخه گل و رویا به من رسید، هنوز آه، من جوان بودم زنی که با رویا، من هنوز هم شاید برای رفتن و عاشق شدن، جوان بودم

حالا و اکنون اما آیا کسی خبر دارد در همین بهار و تابستان که بیش از 48 هزار زوج از هم جدا شده اند، چند تن دوباره به هم رسیده اند مثلا از سر رفاقت و از سر احوالپرسی حتی، یا آن 175 هزار زوجی که پارسال مثل غریبه از کنار هم گذشتند آیا شما خبر دارید چند تایی از دلدادگان پیشین دوباره عاشق هم شده باشند. آقای جیم 29ساله که در تیرماه رفته باشتاب از پله های محضر بالارفت و بی هیچ سخنی امضا پایین متن جدایی گذاشت، می گوید گاهی دلم برای میم تنگ می گردد مخصوصا وقت هایی از سر حوصله کدو سرخ می کرد و زیر لب ترانه خوان می شد اما حقیقت این است که هیچ کدام حاضر نیستیم دوباره به هم برسیم البته بی هم، هم نیستیم؛ گاهی خاطره بازی تلفنی و یا حضوری در خانه دوستان مشترک، همین، چون جهان

جای دیگریست - کجا آقای جیم جهان کجاست؟ - هرجا که دل باشد! - حالا شما بفرمایید دلدارید یا بیدل؟ - بیدل، چون از دوباره آغاز کردن می ترسم، از دوباره به هم خوردن می ترسم. - اما بی خطر، نمی توان بر خطر غلبه کرد!

آقای جیم می گوید عشق قرار است بتپد نه آنکه بمیرد مثل ماه برای شب، مثل دانه برای پرستو مثل بستنی نانی برای گاز زدن زیرایوانی که خانه مجنون بالای سرآن است اصلا مثل باز آمدن توپی که به حیاط خانه شیرین افتاده است. و من می گویم کاش می شد سر بهار پیش رو 48هزار زوجی که یکدیگر را ترک کردند در ورزشگاه آزادی، همایون برایشان ترانه خوان می شد؛ چرا رفتی؟ قطارریخت به شهر و رسید دریا، رود زنی پیاده شد و رفت، مرد، غمگین بود نگاه کرد و لبخند زد، سلام آقا! و بعد فاصله سنگفرش را پیمود

پریها: مجله گردشگری، خبری، موفقیت، آشپزی و سرگرمی میباشد.

منبع: همشهری آنلاین
انتشار: 14 شهریور 1400 بروزرسانی: 14 شهریور 1400 گردآورنده: sloblag.com شناسه مطلب: 2958

به "قطار ریخت به شهر و رسید دریا، رود زنی پیاده شد و رفت، مرد غمگین بود" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "قطار ریخت به شهر و رسید دریا، رود زنی پیاده شد و رفت، مرد غمگین بود"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید